
هوال..
حالم خیلی گرفتست امروز..دقیق که فکر میکنم میبینم تقریبا هیچ وقت تو زندگیم انقد بازنده ندیده بودم خودمو..طبق معمول مامان تا تونست غرغر کرد منم واسه اولین بار تو زندگیم واقعا نفهمیدم دارم چی کار میکنم..دفعه اول بود که واقعا عصبانی میشدم..دفعه اول بود که هرچی تونستم گفتم..از اون لحظه بود که حس کردم دیگه نه کسی رو دوست دارم و نه اصلا کسی رو دارم..از سعید بدم میاد..از مامان که اعصابمو خورد میکنه..از فاطی که حس میکنم به من به چشم یه وسیله برای رسیدن به سعید نگاه میکنه..از میترا که مثل مامان بزرگا به فکرمه...از همه و همه و همه و...از همه مهمتر از خودم که گذاشتم به اینجا برسم..از همه متنفرم...بدبختی که شاخ و دم نداره..اصلا اهل خرافه نیستم اما امروز به یه جایی رسیدم که حافطظو برداشتم باز کردم..عاااالی اومد..نمیدونم دم خروس رو باور کنم یا قسم روباهو..دارم دیوونه میشم..بابا رفته اصفهان..مصطفی مسابقه داشت اونجا بابا هم با اون رفت...دلم واسش تنگ شده...پس چرا دوسش ندارم؟ادم دلش برای کسی تنگ میشه که دوسش داشته باشه...نمیدونم ..الان میرم یه پست صفحه اصلی میزارم اون فالی که واسم اومدو مینویسم..
:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسبها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز یازدهم,
